رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

شش ماهگی دخمل

اااااااااااااااای جانم دخملم شش ماهگیت مبارررررررررررررررررررررررررک عشقم . نفسم . عمرم . همه چیم دخملم.    
15 خرداد 1392

به به خوردن رونیکا

میدونی امروز چی فهمیدم!؟ ظهر که داشتم بهت غذا میدادم همش از دهنت میریختیش بیرون و منم با هزارتا ترفند سعی میکردم دوباره بهت بدم که شاید 1کوچولو بخوری ولی تو بازم .... تا اینکه موقع ناهار خوردن من و بابایی، وقتی 1کوچولو پلو له شده گذاشتم دهنت با اشتها خوردی و بازم و بازم ... فهمییییییدم ! دخملم غذای آبکی دوست نداره تازشم دوست نداره با قاشق غذا بخوره دوست داره مامانی با دستش به به بزاره تو دهنش  ای جانم، دخملم تو بخواه من جونمم میدم مامانی....  قربونت برم که تا دستمو میارم جلو دهنت، دهنتو باز میکنی و با اشتها میخوری ولی واسه قاشق اصلا دهنتو باز نمیکنی ! دوست دارم...
24 ارديبهشت 1392

جشن دایی جون

امروز جشن عقد دایی مهدی کوچولوی رونیکا بود تازه پریشبم تولد دایی مهران جووووووووون بود  اینم عکس رونیکای ناز با لباس نارنجیش      ...
3 فروردين 1392

سال تحویل

سااااااااااااال تحویل......................................ساعت 14 و 31 دق و 56 ث                                 اولین عید و بهار رونیکای ماااااااااااااااااا خونه مامان جون هما بودیم(رشت)                                      ...
30 اسفند 1391

تولد مامانی

روووووووووووووز تولد مامانیییییییییییییییییییییییییییییییییی              بابا علیرضا با یک شاخه گل رز قرمز و یک کیک شکلاتی و شمع شماره 27 اومد خونه و منم مثل همیشه ذوغ زده شدم کادوی تولدم رو هم که پیشاپیش گرفته بودم....................... (یه جفت گوشواره خوشمل) تااااااااااااازشم خاله مریمتم چند روز قبل با یک کیک تولد خوشمل اومد پیشم هم برا تولد تو و هم برا تو من .   اینم عکس کیکی که بابایی واسم خریده....   ...
26 آذر 1391

اولین حمام

امروز مامان هما تو رو برد حمام !!!!!!!!!!!    چه خاطره قشنگ و دوست داشتنی ایی................ چقد اروم بودی و حموم کردنو دوست داشتی . همش داشتی نگامون می کردی عزیییییییییییییییییز مامان مینایی بخداااااااااااااا  اینم عکسی که من ازت گرفتم... ...
23 آذر 1391

نی نی زردی گرفته

صبح بابایی واسه رونیکا شیر خشک بیومیل خرید واسه اولین بار بهش شیر خشک دادم. خوب خورد و بعدشم خوابید. نمیدونم چرا وقتی خودم بهش شیر میدادم نمیتونست درست بخوره . نزدیکای ظهر بود که بابایی به خاطر اینکه ما نریم تو بیمارستان واسه بستری شدنه رونیکا بخاطر زردیش دستگاه رو آورد که رونیکا توش بخوابه ............. آخ که چقد مراقبت از رونیکا زیر دستگاه واسم سخت بود.............. بیخوابی .............. خستگی ........ نگرانی ............... اگه خاله مینو جووووووووون نبود حسابی کم میاوردم ...
17 آذر 1391